پارت بعدی بح بحه
꧁پارت ۳۲꧂
هوتوکه: "خب بزرگترین ترس من... از دست دادن چیزیه که ندارمش"(امیدوارم هیچوقت معنی این جمله رو درک نکنید...)
کلمات بهم چسبیده از زبان هوتوکه بیرون میریزه...
یومه زیر چشمی با گیجی و کنجکاوی به هوتوکه نگاه میکنه
یومه در ذهنش:"چه حرف عجیبی زد... "
لیلیا که از جواب هوتوکه گیج شده سرش رو خم میکنه و اخم میکنه
لیلیا: "اخه کی از ای میترسه که چیزی رو که نداره رو از دست بده... بیمعناست... به هر حال، بریم دور بعدی"
بچها جابجا میشینن تا شانس بهتری داشته باشن برای نوبتشون
بعد از چند دور قسمت پرسش به طرف یومه و جواب به سمت ایری
یومه: "عع ایری... جرعت یا حقیقت؟ "
ایری: "مم جرعت"
یومه فکر میکنه و میخنده
یومه: "پاشو و یه دور، دور بچه ها مثل اردک کوئک کوئک کن و مثل خرگوش بپر "
بچه ها زیر زیرکی میخندن
ایری با فشار دورنی که هر لحظه ممکن بود بترکه شروع میکنه به بالا پایین پریدن دور بچها و با صدای بلند کوئک کوئک میکنه
درحالی که بپر بپر میکنه به کاگتوکی نزدیک میشه درحالی که کاگتوکی دهنش رو بسته تا از خنده منفجر نشه
ایری با چشمانی تیز به بالا میپره و اماده ضربه میشه
ایری: "ضربه فوق خرگوشی یاااااحححح"
با جفتگ به کمر کاگتوکی میزنه و زمین نشینش میکنه و به پرش دور بچها ادامه میده
کاگتوکی که ولو رفته از درد و خنده کلماتش تکیه تیکس
کاگتوکی: "هه هه هها اخخ ایی ععحهه ای.. دلممم اهه"
یومه در ذهنش: "یکی کمک کنه داره جون مید_"
نوبت تموم میشه و چند دور دیگه بازی میکنن اینبار هم سمت جواب به هوتوکه میفته و سوال به ایری
ایری در ذهنش: "بح بح چه کنیم😎✨"
ایری: "بح بح هوتوکه جان~ جرعت یا حقیقت؟ "
هوتوکه: "جرعت"
ایری از شیطنت روحش ماتریکسی میشه
ایری: "عالیه خببببب پاشو چشماتو با پارچه ببند و دور جمع راه برو و سرشون رو لمس کن و رندوم سر یکی رو بوس کن!"
هوتوکه هیچ غری نمیزنه و چشماشو با پارچه میبنده و شروع به راه رفتن میکنه، درحالی گه دور بچه ها میگرده انگشت اشارش رو به ملایمت لای یک تار موی هر کس رد میکنه
ایری در ذهنش"داره نزدیک من میشه اخ جونمییی"
ولی هوتوکه لمسی کوتاه به سرش میزنه و رد میشه این بار یک تار موی یکی رو دور انگشتش تاب میده و به پایین خم میشه... ولی اون فرد یومه بود! یومه که شوکه شده بود که چطوری تونست پیداش کنه با اینکه چشماش بستس خشکش زده بود
هوتوکه پای راستش رو به عقب خم میکنه و از کمر به پایین خم میشه و سر یومه رو با ملایمت میبوسه، شکوفه های اتشین روی گونه ها و قلبش پیچیده میشه
هوتوکه پایین تر خم میشه و در گوش یومه چیزی رو زمزمه میکنه
هوتوکه: "یادته بهت چی گفتم؟ حتا اگه چشم هم نداشته باشم به راحتی تشخیصت میدم و پیدات میکنم یومه...! "
یومه در ذهنش: "چی... اما اون هیچوقت اینو بهم نگفته... منظورش چیه اخه... نمیفهمم... ولی خب خیلی قلبم تند میزنه... خوشحالم ... "
یک ساعت میگذره و به سوت معلم بچه ها بلند میشن و به چادر های مشخص شده برای خواب میرن
تو چادر دخترونه ایری یومه رو مثل بچه ها بغل میکنه و میخوابه...ولی این همیشه در ذهن یومه میچرخه... که چرا، چرا چرا چرا یجوری هوتوکه وانمود میکنه که چیز هایی بهض گفته درحالی که حتا اشاره بهش هم تا به حال از طرفش حس نکرده... چرا چرا... حس لمسش برام اشناس...چرا چرا... چرا بیشتر از هرکس دیگه ای بهش میچسبه؟ چرا ایری نه؟ چرا فرد دیگه ای نه؟ یا این فقط تفکراتشه؟
با افکاری درهم و غرق شده... حس هایی ترکیب ولی پر از ارامشی که انگار هر لحظه امکان داره شکافته بشه
با این حال... بوی طبیعت... نعنا های جنگل... خاک و صدای اروم جیرک جیرک ها مثل لالایی میمونه... چشم ها که بسته بشه... یومه در دنیای رویا غرق میشه مثل همیشه...!
صبح بچها با شور و هیجان بعد صبحانه بازی های سرگرمی میکنن گروهی هم به جنگل برای گشتن میرن
ایری اکیپشو جمع میکنه(یعنی هوتوکه یومه و کاگتوکی) و از پشت کیفش یه نقشه قدیمی و پوسیده بیرون میاره
کاگتوکی: "این نقشه؟ هااا... ام... چی... روش نوشته... چیچی... هاااا، واسا ببینم همون اینه افسانه ای که راجبش حرف میزدی؟ "
ایری: "اره اره! به زور پیداش کردم خیلی دور نیست بیاید بریم! "
هوتوکه: "شاید خطرناک باشه..."
یومه: "اه... باحال به نظر میاد.. اره اره بریم خوش میگذره... مگه نه؟ "
هوتوکه و کاگتوکی اهی از نا امیدی میکشند انگار که نمیتونن جلوی این دو دختر لجبازو بگیرن... و در خلاصه به سوی جنگل راه میفتن ایری پشت همه میره و راه نمایی میکنه
در وسط های جنگل هستند حالا
ایری: "خب بعد از درخت توت پنج قدم به راست و شش قدم ب_"
صدای ایری ناگهان قطع میشه
کاگتوکی: "خب بقیش؟... هی... ا-ایری...؟! "
(ادامه دارد)
هوتوکه: "خب بزرگترین ترس من... از دست دادن چیزیه که ندارمش"(امیدوارم هیچوقت معنی این جمله رو درک نکنید...)
کلمات بهم چسبیده از زبان هوتوکه بیرون میریزه...
یومه زیر چشمی با گیجی و کنجکاوی به هوتوکه نگاه میکنه
یومه در ذهنش:"چه حرف عجیبی زد... "
لیلیا که از جواب هوتوکه گیج شده سرش رو خم میکنه و اخم میکنه
لیلیا: "اخه کی از ای میترسه که چیزی رو که نداره رو از دست بده... بیمعناست... به هر حال، بریم دور بعدی"
بچها جابجا میشینن تا شانس بهتری داشته باشن برای نوبتشون
بعد از چند دور قسمت پرسش به طرف یومه و جواب به سمت ایری
یومه: "عع ایری... جرعت یا حقیقت؟ "
ایری: "مم جرعت"
یومه فکر میکنه و میخنده
یومه: "پاشو و یه دور، دور بچه ها مثل اردک کوئک کوئک کن و مثل خرگوش بپر "
بچه ها زیر زیرکی میخندن
ایری با فشار دورنی که هر لحظه ممکن بود بترکه شروع میکنه به بالا پایین پریدن دور بچها و با صدای بلند کوئک کوئک میکنه
درحالی که بپر بپر میکنه به کاگتوکی نزدیک میشه درحالی که کاگتوکی دهنش رو بسته تا از خنده منفجر نشه
ایری با چشمانی تیز به بالا میپره و اماده ضربه میشه
ایری: "ضربه فوق خرگوشی یاااااحححح"
با جفتگ به کمر کاگتوکی میزنه و زمین نشینش میکنه و به پرش دور بچها ادامه میده
کاگتوکی که ولو رفته از درد و خنده کلماتش تکیه تیکس
کاگتوکی: "هه هه هها اخخ ایی ععحهه ای.. دلممم اهه"
یومه در ذهنش: "یکی کمک کنه داره جون مید_"
نوبت تموم میشه و چند دور دیگه بازی میکنن اینبار هم سمت جواب به هوتوکه میفته و سوال به ایری
ایری در ذهنش: "بح بح چه کنیم😎✨"
ایری: "بح بح هوتوکه جان~ جرعت یا حقیقت؟ "
هوتوکه: "جرعت"
ایری از شیطنت روحش ماتریکسی میشه
ایری: "عالیه خببببب پاشو چشماتو با پارچه ببند و دور جمع راه برو و سرشون رو لمس کن و رندوم سر یکی رو بوس کن!"
هوتوکه هیچ غری نمیزنه و چشماشو با پارچه میبنده و شروع به راه رفتن میکنه، درحالی گه دور بچه ها میگرده انگشت اشارش رو به ملایمت لای یک تار موی هر کس رد میکنه
ایری در ذهنش"داره نزدیک من میشه اخ جونمییی"
ولی هوتوکه لمسی کوتاه به سرش میزنه و رد میشه این بار یک تار موی یکی رو دور انگشتش تاب میده و به پایین خم میشه... ولی اون فرد یومه بود! یومه که شوکه شده بود که چطوری تونست پیداش کنه با اینکه چشماش بستس خشکش زده بود
هوتوکه پای راستش رو به عقب خم میکنه و از کمر به پایین خم میشه و سر یومه رو با ملایمت میبوسه، شکوفه های اتشین روی گونه ها و قلبش پیچیده میشه
هوتوکه پایین تر خم میشه و در گوش یومه چیزی رو زمزمه میکنه
هوتوکه: "یادته بهت چی گفتم؟ حتا اگه چشم هم نداشته باشم به راحتی تشخیصت میدم و پیدات میکنم یومه...! "
یومه در ذهنش: "چی... اما اون هیچوقت اینو بهم نگفته... منظورش چیه اخه... نمیفهمم... ولی خب خیلی قلبم تند میزنه... خوشحالم ... "
یک ساعت میگذره و به سوت معلم بچه ها بلند میشن و به چادر های مشخص شده برای خواب میرن
تو چادر دخترونه ایری یومه رو مثل بچه ها بغل میکنه و میخوابه...ولی این همیشه در ذهن یومه میچرخه... که چرا، چرا چرا چرا یجوری هوتوکه وانمود میکنه که چیز هایی بهض گفته درحالی که حتا اشاره بهش هم تا به حال از طرفش حس نکرده... چرا چرا... حس لمسش برام اشناس...چرا چرا... چرا بیشتر از هرکس دیگه ای بهش میچسبه؟ چرا ایری نه؟ چرا فرد دیگه ای نه؟ یا این فقط تفکراتشه؟
با افکاری درهم و غرق شده... حس هایی ترکیب ولی پر از ارامشی که انگار هر لحظه امکان داره شکافته بشه
با این حال... بوی طبیعت... نعنا های جنگل... خاک و صدای اروم جیرک جیرک ها مثل لالایی میمونه... چشم ها که بسته بشه... یومه در دنیای رویا غرق میشه مثل همیشه...!
صبح بچها با شور و هیجان بعد صبحانه بازی های سرگرمی میکنن گروهی هم به جنگل برای گشتن میرن
ایری اکیپشو جمع میکنه(یعنی هوتوکه یومه و کاگتوکی) و از پشت کیفش یه نقشه قدیمی و پوسیده بیرون میاره
کاگتوکی: "این نقشه؟ هااا... ام... چی... روش نوشته... چیچی... هاااا، واسا ببینم همون اینه افسانه ای که راجبش حرف میزدی؟ "
ایری: "اره اره! به زور پیداش کردم خیلی دور نیست بیاید بریم! "
هوتوکه: "شاید خطرناک باشه..."
یومه: "اه... باحال به نظر میاد.. اره اره بریم خوش میگذره... مگه نه؟ "
هوتوکه و کاگتوکی اهی از نا امیدی میکشند انگار که نمیتونن جلوی این دو دختر لجبازو بگیرن... و در خلاصه به سوی جنگل راه میفتن ایری پشت همه میره و راه نمایی میکنه
در وسط های جنگل هستند حالا
ایری: "خب بعد از درخت توت پنج قدم به راست و شش قدم ب_"
صدای ایری ناگهان قطع میشه
کاگتوکی: "خب بقیش؟... هی... ا-ایری...؟! "
(ادامه دارد)
- ۷.۷k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط